گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد سيزدهم
.آغاز سنه هشتاد و هشت‌




بيان فتح طوانه از بلاد روم‌

در آن سال مسلمة بن عبد الملك و عباس بن وليد بن عبد الملك هر دو روم را قصد و غزا نمودند. وليد بشهريار ارمنستان نوشت كه او بپادشاه روم بنويسد و باو اطلاع بدهد كه قوم خزر و شهرياران كوهستان ارمنستان همه متحد شده و قصد دارند بجنگ ما لشكر بكشند. شهريار ارمنستان بدستور و فرمان او عمل نمود. وليد هم باهل شام فرمان بسيج داد كه سوي ارمنستان لشكر بكشند كه عده بايد فزون و سپاه بايد عظيم باشد و خود بتجهيز سپاه پرداخت كه عظيم تجهيزي بود. راه جزيره را گرفتند و از آنجا ببلاد روم رفتند (هر دو سردار برادر و فرزند خليفه بودند). در سرزمين روم جنگ برپا شد. سخت نبرد كردند و روميان شكست خورده گريختند ولي پس از گريز دوباره تجمع كرده سخت حمله نمودند و مسلمين تاب پايداري نياورده تن بفرار و عار دادند ولي عباس (فرزند وليد) با عده‌اي پايداري و دليري كردند. ميان آن عده ابن محيريز لخمي بود. عباس باو گفت اهل قرآن و آناني كه خواهان بهشتند كجا رفتند و چه شدند؟ ابن محيريز گفت آنها را ندا بده و بخوان خواهند آمد. عباس فرياد زد: اي اهل قرآن. آنها همه برگشتند. خداوند روميان را منهزم كرد تا داخل شهر طوانه شدند. مسلمين هم آنها را محاصره كردند و در ماه جمادي الاول شهر را گشودند.
ص: 136
گفته شد در آن سال يزيد بن وليد متولد گرديد.

بيان بناي مسجد پيغمبر

گفته شده است: وليد در ماه ربيع الاول بعمر بن عبد العزيز (والي مدينه) نامه نوشت و دستور داد كه مسجد رسول را بنا و تعمير و خانه‌ها و حجره همسران پيغمبر را داخل مسجد كند و هر چه در پيرامون مسجد هم هست تا حدود دويست گز از مالكين آن خريداري و بصحن مسجد اضافه كند تا مسجد دويست در دويست گز باشد. باو دستور داد كه محل قبله را پيش ببرد (از محل خود بالاتر و فراختر بسازد كه بالطبع تغيير خواهد كرد) تو بر اين كار بيشتر از ديگران توانا هستي زيرا خويشان مبادرت (خانواده عمر بن الخطاب) با تو مخالفت نخواهند كرد. هر كه از فروش خودداري كند ملك او را ارزيابي و با عدالت و تعيين قيمت حقيقي خانه او را بر سرش ويران كن و بهاي آنرا بآنها بده و تو در اين كار مبتدي (بدعت گذار) نخواهي بود زيرا قبل از تو عمر و عثمان چنين (تصرفي) كرده بودند. عمر (بن عبد العزيز) آنها را احضار و نامه را براي آنها خواند. همه اجابت كردند و آماده دريافت حجت شدند. او هم بهاي املاك را پرداخت و آنها هم خانه‌هاي همسران پيغمبر را ويران (و بمسجد اضافه) كردند. بناي مسجد آغاز شد و كارگران (و استادان) از شام رسيدند كه وليد آنها را فرستاده بود. وليد بشهريار روم نوشت كه من مسجد پيغمبر را ويران كردم كه از نو بسازم. او هم صد هزار مثقال زر براي او فرستاد. باضافه چهل بار شتر كاشي (موزائيك آن زمان) وليد هم آن هدايا را براي عمر بن العزيز فرستاد. عمر با مردم رفته پي را ريختند و ساختمان را آغاز نمودند. گفته شد: در همان سال مسلمة بن عبد الملك كشور روم را قصد و غزا كرد و سي قلعه گشود. از آنها قلعه قسطنطين (مقصود قلعه مقدم نه خود شهر كه چند قرن بعد محمد عثماني آنرا گشود) و قلعه غزاله و قلعه اخرم بود در آنجا هزار تن از مستعربين (عرب‌شدگان) را كشت و اموال بسياري ربود.
ص: 137

بيان جنگ و غزاي نومشكث و رامثنه‌

گفته شد: در آن سال قتيبة بن مسلم، نومشكث را قصد و برادر خود يسار بن مسلم را در مرو جانشين خود كرد، چون بمقصد رسيد مردم آن شهر در خواست صلح نمودند و با آنها پيمان صلح منعقد نمود. بعد از آن رامثنه را قصد كرد و مردم آن سامان بصلح تسليم شدند. او از آنجا رفت كه ناگاه تركها باتفاق سغديان و اهالي فرغانه با پادشاه خود كورنعابون (در طبري كوربغانون) كه خواهرزاده خاقان چين بود با دويست هزار سپاهي راه را بر مسلمين گرفتند و بعبد الرحمن بن مسلم برادر قتيبه كه فرمانده عقب داران سپاه بود رسيدند. فاصله ما بين او و سپاه فقط يك ميل راه بود. چون باو نزديك شدند بقتيبه خبر داد كه ناگاه تركان باو حمله كردند و جنگ شروع شد. قتيبه (با لشكر) برگشت و بعبد الرحمن در حالي رسيد كه نزديك بود تركها پيروز شوند. چون مسلمين قتيبه (عقب‌دار) را ديدند دلگرم شدند و تا ظهر سخت نبرد كردند. در آن جنگ نيزك (همراه بود) خوب امتحان داد و دليري كرد كه او با قتيبه بود. تركها منهزم شدند. قتيبه توانست از رود بگذرد و از طريق ترمذ بمرو برسد.

بيان كارهاي نيك وليد

در آن سال وليد بعمر بن عبد العزيز نوشت كه منازل حجاج (و مسافرين) را آباد و چاهها حفر كند. باو دستور داد كه فواره مدينه را تعمير و آب آنرا ظاهر و جاري كند. او هم فواره را تعمير و آب آن را استخراج و روان نمود. چون وليد بحج كعبه رفت آنرا ديد و خوب پسنديد و تعجب كرد و عده‌اي براي نگهداري آن گماشت. باهل مسجد هم دستور داد كه آب لازم را از آن بگيرند. بتمام شهرستانها هم نوشت كه طرق و راهها را هموار و آباد و هر جا كه لازم شود چاه حفر كنند. جذاميان را هم در يك محل بازداشت و روزي آنها را مقرر نمود.
ص: 138

بيان بعضي حوادث‌

در آن سال عمر بن عبد العزيز (والي مدينه) امير الحاج بود.
او نسبت بجماعتي از قريش احسان و صله رحم كرد. او از محل ذي الحليفه احرام كرد و چون بمحل تنعيم رسيد باو گفتند: آب مكه كم است و مي‌ترسند حجاج دچار عطش شوند. عمر گفت: بيائيد دعا كنيم. او دعا كرد، مردم هم دعا كردند، همينكه رسيدند باران باريد و سيل از وادي رسيد. اهل مكه از آسيب سيل شديد ترسيدند.
در عرفه و مكه سيل روان شد و بر اثر آن خرمي و رفاه آمد. گفته شده است در آن سال كسي كه امير الحاج شده بود عمر بن وليد بود نه عمر بن عبد العزيز. حكام و عمال هم همان كسانيكه قبل از اين نامشان برده شده بود (سال پيش) در آن سال سهل بن سعد ساعدي وفات يافت. گفته شده است در سنه نود و يك در گذشت كه عمر او بالغ بر صد سال شده بود. عبد اللّه بن بسر مازني از (طايفه) مازن بن منصور بود كه رو بد قبله نماز گذاشته بود در گذشت. (قبل از تغيير قبله سوي بيت المقدس نماز مي‌گذاشتند بعد سوي مكه شد و او هر دو زمان را ادراك كرده بود) او آخرين ياري از ياران پيغمبر بود كه در شام وفات يافت.
(بسر) بضم باء يك نقطه و سين بي‌نقطه است.

آغاز سال هشتاد و نه‌

بيان جنگ و غزاي روم‌

گفته شده است در آن سال مسلمة بن عبد الملك و عباس بن وليد بن عبد الملك (متفقاً) قلعه عموريه را قصد كردند. عباس بن وليد «اذروليه» را گشود. در آنجا با گروهي از روميان روبرو شد، آنها را منهزم نمود. مسلمه هم سوي عموريه لشكر كشيد و در آنجا با روميان نبرد كرد. آنها گريختند و او هرقله و قمونيه را گشود. عباس هم صائفه را از ناحيه بذندون قصد كرد.
ص: 139

بيان جنگ و غزاي قتيبه در بخاري‌

در آن سال نامه حجاج بقتيبه رسيد كه در آن نامه فرمان لشكر كشي بسوي بخاري داده بود تا وردان خداه (خداي وردان- پادشاه) را تعقيب كند. قتيبه با سپاه خود از رود گذشت و از ناحيه زم كه عبور كرد با سغد و مردم كش و نسف در راه روبرو گرديد. هنوز بيابان را درنورديده با آنها جنگ كرد و ظفر يافت و راه بخارا را گرفت كه در خرقانه سفلي لشكر زد كه در طرف راست وردان واقع بود. مردم آن سرزمين با سپاهي عظيم و بي‌شمار بمقابله او پرداختند. پس از دو روز جنگ بر آنها پيروز شد. سپس وردان خداه را قصد كرد كه او پادشاه بخارا بود ولي چيزي بدست نياورد و بر گشت تا بمرو مستقر گرديد و از آنجا بحجاج گزارش داد. حجاج باو نوشت كه بخارا را براي من تصوير كن و اوضاع آن سرزمين را شرح بده. او صورتي از بخارا براي حجاج فرستاد. حجاج باو نوشت تو بايد نزد خداوند توبه كني زيرا (در تسامح) مرتكب گناه شدي. بايد آنرا قصد و فتح كني. و نيز باو نوشت: «كس بكس و انسف نسف ورد وردان» يعني سياست و كياست، خرد و تدبير را در كش (كه سين بي‌نقطه تلفظ مي‌شد) بكار ببند و انسف را ويران و تباه كن و وارد وردان شو (اين جمله يكي از موارد بلاغت عرب و رعايت جناس است كه بحث در آن خارج از موضوع ماست). هرگز عذر تراشي مكن و سختي راه را بهانه مگير. گفته شده است فتح بخارا در سنه نود رخ داد چنانكه ما شرح خواهيم داد.

بيان ايالت خالد بن عبد اللّه قسري در مكه‌

گفته شد: در آن سال خالد بن عبد اللّه قسري بايالت مكه منصوب شد. او بر منبر رفت و براي مردم خطبه كرد و چنين گفت: اي مردم آيا كدام يك در خانواده خود بزرگتر است؟ آيا جانشين مرد يا نماينده او؟ بخدا قسم شما منزلت جانشيني را نمي‌دانيد. ابراهيم كه خليل الرحمن است از خداوند استسقا (آب طلب) كرد، خدا باو آب شور داد و حال اينكه خليفه از خدا استسقا كرد و خداوند باو آب شيرين
ص: 140
و گوارا داد. مقصود آب شور چاه زمزم است و آب شيرين چاهي را كه وليد (خليفه) در محل ثنية طوي در حجون حفر كرده بود كه آب شيرين از آن آمد، آب همان چاه را حمل مي‌كردند و در يك حوض احداث شده در جنب چاه زمزم مي‌ريختند كه مردم بنوشند و قدر آن آب شيرين را (از بركت خليفه) بدانند. آن چاه خوشيد و آب آن ناپديد گرديد بحديكه امروز اثري از آن نمانده و جاي آنرا هم كسي نمي‌داند.
(مقصود از مقايسه خليفه با نماينده ترجيح وليد خليفه اموي بر ابراهيم پيغمبر خداوند است) گفته شده است: او (خالد) در سنه نود و يك بايالت مكه منصوب شد و نيز گفته شده نود و چهار كه ما آنرا در همان تاريخ بيان خواهيم كرد.

بيان قتل ذاهر پادشاه كشور سند

در آن سال محمد بن قاسم بن محمد بن حكم بن ابي عقيل ثقفي كه جد او و حجاج بن يوسف حكم مذكور بوده است كشور سند را گشود و ذاهر بن صصه پادشاه سند را كشت. حجاج او (محمد نواده عم او) را بإمارت مرز سند منصوب كرد و شش هزار مرد جنگي فرستاد و همه گونه وسايل بسيج را براي آنها فراهم كرد، حتي نخ و سوزن (باضافه بارهاي پنبه بسركه آلوده و پرورده شده براي استفاده از آن هنگام طبخ يا تناول طعام كه حمل سركه در شيشه سخت بود و داستان آن مفصل است در كتب تاريخ و كتاب خود ايران بعد از اسلام نقل شده). محمد بمكران رفت و در آنجا چند روزي لشكر زد و بعد «قنزبور» را قصد و آنرا فتح كرد. از آنجا راه «ارمائيل» را گرفت و بآن رسيد و آن را هم گشود، سپس سوي «ديبل» لشكر كشيد و روز جمعه وارد آن ديار گرديد. در آنجا كشتي‌هائي را كه دستور داده بود رسيد و او مردان جنگي و اسلحه و لوازم و خواربار را در آن كشتي‌ها حمل كرد. چون در محل «ديبل» لشكر زد گرداگرد لشكر خندق حفر كرد. در آنجا سپاه را مرتب نمود و هر گروهي را در محل شايسته موضع داد و منجنيق را بكاربرد. آن منجنيق عروس نام داشت و عده‌اي كه آنرا بكار مي‌بستند بالغ بر پانصد تن بودند. در شهر «ديبل» يك بت عظيم بنام «دقل» بر پا بود (مقصود از بت دگل بلند و عظيم است كه يك چوب‌دار باشد و آن مانند منار
ص: 141
است ولي متحرك و سيار بود كه با آلات و ادوات بكار مي‌افتاد و آن بت صنم معبود بود).
چون باد مي‌وزيد آن دار بحر كت مي‌آمد و گرداگرد شهر مي‌گشت. بد (بت) هم در يك منار عظيم و بلند بود كه آن دگل بر سر آن مناره نصب شده بود. هر چه پرستيده شود در نظر مردم آن سامان بت است. (بد- معرب بت) (تعبير مؤلف بگردش دگل گرداگرد شهر خالي از اشكال نيست و احتمال مي‌رود چرخ مانندي در رأس آن نصب شده بود كه با وزش باد از هر طرف بگردش مي‌آمد نه اينكه از جاي خود بجاي ديگر منتقل شود. در هر حال نقل اخبار بدون تحقيق يا تجزيه و تحليل بسيار مشكل و غير قابل قبول است). او (محمد بن قاسم كه تا امروز در نظر مسلمين هند و سند ستايش مي‌شود) شهر را محاصره كرد و مدت حصار بطول كشيد، آن دگل عظيم را هدف منجنيق عروس قرار داد و آنرا شكست و ويران كرد كفار انهدام معبد را بفال بد تلقي كردند. محمد هم بجنگ آنها كوشيد. مردم از شهر بيرون آمده براي نبرد صف بستند و سخت جنگ كردند. محمد آنها را منهزم كرد. آنها دوباره بشهر پناه بردند.
محمد دستور داد كه نردبانها را بر ديوار و حصار نصب كنند. مردان جنگي بر نردبانها بالا رفتند. نخستين كسي كه بر فراز بارو رفت مردي از اهل كوفه از قبيله مراد بود. آن شهر را با نيرو و نبرد گشودند و مدت سه روز قتل عام انجام گرفت. محمد چهار هزار سپاهي مسلمان در آن شهر منزل داد و راه «بيرون» را گرفت. حاكمي كه از طرف ذاهر در آن شهر بود گريخت. مردم آن شهر قبل از آن به حجاج پيغام داده بودند كه آماده صلح و تسليم هستند. چون محمد رسيد اهل شهر با هدايا باستقبال او شتاب كردند و او را در شهر خود پذيرفتند. او باز از آن شهر خارج شد، بهر شهري كه مي‌رسيد آنرا مي‌گشود تا آنكه از رود گذشت كه آن رود نزديك مهران بود. اهالي «سربيدس» نزد او رفتند و تن بصلح دادند. او باج و خراج بر آنها گذاشت و راه «سهبان» را گرفت و بآن شهر رسيد و آنرا گشود. سوي رود مهران لشكر كشيد و در آنجا ميان راه لشكر زد. «ذاهر» خبر لشكر كشي او را شنيد آماده نبرد گرديد. محمد لشكري تجهيز و سوي «سدوستان» روانه كرد. مردم آن سامان درخواست صلح و امان كردند، بآنها امان داد و باج و خراج را مقرر كرد و از رود مهران گذشت
ص: 142
تا نزد پادشاه رسيد. هنگام عبور از رود پل بست و گذشت. ذاهر هم نسبت باو چندان اهتمام و اعتنا نداشت و او را كوچك و ناچيز مي‌پنداشت تا مصاف دو لشكر مقرر گرديد.
ذاهر بر فيل سوار بود و در پيرامون او پيلان و دليران مردافكن بودند. سخت جنگ كردند. جنگي كه مانند آن شنيده نشده بود. ذاهر پياده شد و هنگام غروب بخاك افتاد، كفار تن بفرار دادند و مسلمين بهر نحوي كه خواستند و توانستند آنها را كشتند.
قاتل ذاهر گفت:
الخيل تشهد يوم ذاهر و القناو محمد بن القاسم بن محمد
اني فرجت الجمع غير معردحتي علوت عظيمهم بمهند
فتركته تحت العجاج مجندلامتعفر الخدين غير موسد يعني: خيل در واقعه ذاهل و نيزه‌ها و شخص محمد بن قاسم بن محمد گواهي ميدهند كه من صف جمع را بي‌باكانه شكافتم تا آنكه بر بزرگ آنها فراز گشتم و او را با شمشير هندي كشتم. او را زير گرد و خاك بخون آغشته گذاشتم. دوزخ او خاك‌آلود و سر وي بي‌بالش بود.
چون ذاهر كشته شد، محمد بر كشور سند غالب گرديد. شهر «راور» را هم با نيرو و نبرد گشود.
همسر ذاهر ترسيد گرفتار شود خود و كنيزان خود را بآتش سوخت.
همچنين اموال خود را بآتش انداخت. بعد از آن محمد سوي «برهمناباذ» كهنه لشكر كشيد. آن شهر دو فرسنگ از شهر منصوره دور بود. در آن زمان شهر منصوره نبود (بعد از آن بدين نام احداث و مشهور گرديد). جاي منصوره جنگل بود.
گريختگان كفار در آن شهر پناهنده بودند. محمد با آنها نبرد كرد و با قوه آن محل را تصرف نمود. بسياري از پناهندگان را كشت و شهر را هم ويران كرد.
از آنجا سوي رود و بغرور لشكر كشيد. مردم آن دو شهر درخواست صلح و امان كردند و او بآنها امان داد بشرط اينكه مسلمين را هنگام سفر و عبور بمهماني بپذيرند. بعد از آن مردم آن سامان مسلمان شدند. بعد راه بسمد را گرفت و با مردم آن صلح نمود. باز بشهر روز رفت. آن شهر يكي از شهرهاي (بزرگ) سند بر كوه
ص: 143
واقع و بنا شده بود، آنرا محاصره كرد.
مردم ناگزير تن بصلح دادند، از آنجا سكه را قصد و فتح كرد، سپس از رود بياس گذشت تا بملتان رسيد. مردم شهر با او جنگ كردند و ناگزير تن بگريز داده بشهر پناه بردند. محمد آنها را محاصره كرد. مردي نزد او رفت و گفت: من مجراي آب شهر را بتو نشان مي‌دهم كه با بريدن آب تسليم خواهند شد. او آبي را كه بشهر جاري مي‌شد بست. مردم تشنه شدند ناگزير تسليم شده تن بحكم او دادند. او هم مردان نبرد را كشت و زنان و كودكان را اسير كرد. پرستاران بت را هم كه عده آنها شش هزار تن بود گرفتار نمود. مال و زر بسيار بدست آورد. اموال را در خانه‌اي كه ده گز طول و هشت گز عرض داشت جمع كرد. هر چه زر بدست مي‌آمد در انبار از يك منفذ ريخته مي‌شد. آن انبار بيت ملتان ناميده شد. بعد از آن آنرا بيت الفرج ناميدند، زيرا فرج بمعني مرز است (و مخارج مرزداران از آن تأمين مي‌شد. فرج شكاف و مرز است گويا آن خانه از اول گنج بت‌خانه بوده و بطوريكه مؤلف تعبير كرده وصف آن ناقص است. از اول انبار ذخاير و محل انداختن نذر و هديه بوده است كه از بالاي انبار و از شكاف و منفذ زر و گوهر بت‌پرستان بصورت هديه و نذر انداخته مي‌شد كه با آن وضع بدست مسلمين افتاد و گر نه بناي جديد بصورت محل نذر و نياز ضرورت نداشت). بت ملتان را مردم بت‌پرست از همه جا زيارت مي‌كردند و اموال خود را وقف آن مي‌كردند و هنگام زيارت و حج سرها و ريشهاي خود را در معبد آن بت مي‌تراشيدند. آنها ادعا مي‌كردند كه آن صنم ايوب پيغمبر بوده كه جهانگير و كشورگشائي او بدان درجه رسيده بود (موضوع ايوب و نسبت او بدان بت افسانه است). حجاج بمخارج لشكر كشي (سند) نگاه كرد ديد كه شصت هزارهزار (ميليون) نفقه و خرج آن شده است، عايدات و غنائم هم صد و بيست هزار هزار درهم بود. گفت: شصت هزار هزار درهم سود ما شد بعلاوه انتقام خود را از ذاهر گرفتم كه سر او را بدست آورديم (آن هم يك غنيمت است). پس از آن حجاج مرد. ما بخواست خداوند در خبر مرگ حجاج يادي از محمد (بن قاسم) خواهيم برد.
ص: 144

بيان امارت موسي بن نصير در افريقا

در آن سال وليد بن عبد الملك، موسي بن نصير را بامارت افريقا منصوب نمود.
نصير پدر موسي سر نگهبان معاويه بود. چون معاويه براي جنگ علي بصفين رفت نصير از متابعت وي خودداري كرد. باو گفت: چرا تو با من بجنگ علي نمي‌آئي و حال اينكه من بتو حق دارم (احسان كرده‌ام). گفت: من شريك كفر تو نسبت بخداوندي كه شكر او بر شكر تو مقدم است نخواهم بود. معاويه خاموش شد. موسي بن نصير بافريقا رسيد. در آنجا با كسي كه جانشين حسان در افريقا شده بود صلح نمود.
قبايل بربر بدان كشور طمع برده بودند زيرا احسان را از خود دور ديدند.
چون موسي بدان قاره رسيد صالح را از امارت آن ديار عزل نمود. باو اطلاع داده شد كه قومي از طاعت سرپيچيده‌اند. فرزند خود عبد اللّه را بجنگ آنها فرستاد. او نبرد كرد و فيروز شد و هزار تن از آنها اسير گرفت. بعد از آن دريانوردي كرد و بجزيره «ميورقه» رسيد، در آنجا غنائمي بدست آورد و مال بي‌شماري ربود و بسلامت بازگشت. فرزند ديگرش را بنام هارون براي جنگ قبيله ديگري فرستاد، او هم پيروز شد و مانند عده نخستين اسير گرفت.
خود موسي شخصاً لشكر كشيد و قبيله ديگري را قصد نمود و غنايم بسياري بدست آورد. چون عده اسراء را شمردند (از مجموع آنها در جنگهاي مختلف) خمس آنها بالغ بر شصت هزار اسير گرديد. هيچ كس چنين عده‌اي را بياد نياورده است. (كه مجموع اسراء سيصد هزار بوده). بعد از آن افريقا دچار قحط و غلاء گرديد. او مردم را جمع كرد و استسقا (دعاي طلب) نمود. او خطبه خواند و نام وليد را نبرد (مانند پدر خود نصير بني اميه را غاصب مي‌دانست). باو اعتراض شد، گفت: در اين مقام نبايد نام كسي برد. جز نام خداوند عز و جل نام هيچ كسي را نبايد برد. باران نازل شد و نرخها تنزل كرد و زمين خرم گرديد. بعد از آن سوي طنجه بقصد غزا لشكر كشيد كه بازماندگان بربر را دنبال و ريشه‌كن كند. آنها از او گريخته بودند، او بآنها رسيد و كشت و بسيار كشت بعد از آن بسوس سفلي رسيد. هيچ كس قادر بر دفع او نبود. بربريان امان
ص: 145
خواستند و اطاعت كردند. در طنجه غلام خود را بحكومت منصوب كرد. او طارق بن زياد بود، فاتح اسپاني كه هنوز جبل الطارق بنام اوست).
گفته مي‌شود: آن غلام صدفي بود سپاهي عظيم هم باو قرار داد. كساني هم براي تعليم قرآن براي افراد سپاه (كه تازه مسلمان و بربر بودند) بر گزيد كه فرايض (اسلام) را بآنها بياموزند. خود بافريقا (وسط) برگشت. در عرض از قلعه «مجانه» گذشت. مردم آن تحصن كردند و در را بر خود بستند. او عده‌اي براي محاصره آنان بفرماندهي بشر بن فلان گذاشت و رفت. بشر هم بعد از او قلعه را گشود كه بنام او معروف گرديد و گفته شد قلعه بشرقا امروز بهمين نام مانده است.
گفته شده است: امارت و ايالت موسي بن نصير در سنه هفتاد و هشت بوده كه عبد العزيز بن مروان هنگام امارت او در مصر از طرف برادرش عبد الملك موسي را برگزيده بود.

بيان بعضي حوادث‌

در آن سال مسلمة بن عبد الملك از طرف آذربايجان تركها را قصد و غزا كرد و چند قلعه و شهر را گشود. در آن سال عمر بن عبد العزيز امير الحاج بود.
حكام و عمال هم همان كساني بودند كه در سال پيش نام آنها برده شد. در آن سال عبد اللّه بن ثعلبة بن صعير عذري هم پيمان بني زهره در گذشت. او چهار سال قبل از هجرت متولد شده بود. گفته شده است او در سنه ششم هجري متولد گرديد.
(صعير) بضم صاد و فتح عين هر دو بي‌نقطه. در آن سال ظليم غلام عبد اللّه بن سعد بن ابي سرح در افريقا وفات يافت.
(ظليم) بفتح ظاء نقطه‌دار و كسر لام است.

[سال 90]

اشاره

بيان فتح بخاري
پيش از اين اشاره كرده بوديم كه حجاج بقتيبه نامه نوشت و دستور داد كه او از تسامح خود در برگشتن از جنگ وردان خداه پادشاه بخاري توبه كند. باو تعليم
ص: 146
داده بود كه از چه محلي بايد بشهر رخنه يابد (از روي نقشه‌اي كه بدست حجاج بود و دورادور ناظر اوضاع جنگ مي‌شد و نقشه را خود قتيبه فرستاده بود). همينكه نامه رسيد قتيبه براي جنگ و فتح بخارا لشكر كشيد و آن در سنه نود بود. وردان خداه بسغديان توسل نمود و مدد خواست. همچنين تركاني كه در پيرامون بخارا زيست مي‌كردند از آنها ياري خواست. همه رسيدند ولي قتيبه سبقت جست و بمحاصره بخارا پرداخت. چون مدد رسيد محصورين از شهر بيرون رفته بمقابله و مقاتله كوشيدند. قبيله ازد گفتند: ما را از خود (مسلمين) جدا كنيد و يك طرف ميدان جنگ را بما واگذار نمائيد. قتيبه گفت: (جدا شويد) و پيش برويد (حمله كنيد).
ازديان پيش رفتند و سخت نبرد كردند ولي بعد شكست خورده پشت بدشمن دادند و مشركين آنها را تعقيب كردند تا گريختگان ازد بلشكرگاه (مسلمين) پناه بردند و از لشكرگاه هم گذشتند تا آنكه زنان آنها بروي خيل گريخته ايستاده سر اسبها را زدند و سخت گريستند. گريختگان كه (با مشاهده حال زنان) دچار حمله و سرزنش زنان شده بودند ناگزير برگشتند و دليري كردند. دو جناح مسلمين هم بر تركها حمله كرده و آنها را ميان دو سنگ آسيا گرفتند و سخت خرد و تباه كردند تا مهاجمين (كه بتعقيب قبيله ازد دلير شده بودند) بعقب برگشتند. سپاهيان ترك بر بلندي ايستاده پايداري نمودند. قتيبه گفت: كيست كه بتواند آنها را از جاي خود براند؟ هيچ يك از قبايل عرب جواب ندادند. او نزد بني تميم رفت و گفت: امروز يكي از وقايع تاريخي شما باشد. وكيع (دلير مشهور عرب كه بعد قتيبه را نابود كرد و جاي او را گرفت) پرچم را گرفت و گفت: اي بني تميم آيا شما امروز مرا تنها مي‌گذاريد و تسليم دشمن مي‌كنيد. گفتند: هرگز اي ابا مطرف. هريم بن ابي طحمه فرمانده خيل بني تميم و وكيع رئيس آنها بود. وكيع گفت: (فرمان داد) اي هريم خيل خود را پيش ببر. سپس پرچم را باو داد و گفت: حمله كن، هريم با سواران خود حمله نمود. وكيع هم لشكر پياده را سوق داد، هريم بيك رود فاصل بين عرب و ترك رسيد.
ناگزير توقف كرد. وكيع گفت: اي هريم پيش برو. هريم مانند شتر مست باو نگاه كرد و گفت: آيا مي‌گوئي من سوارها را بآب اندازم؟ اگر آنها بگريزند هلاك
ص: 147
خواهند شد اي احمق! وكيع گفت: اي زاده فرومايگان تو فرمان مرا بكار نمي‌بندي و اطاعت نمي‌كني؟ آنگاه با گرزي كه در دست داشت بر سر او زد. هريم ناگزير خيل را بآب انداخت و از رود گذشت، وكيع هم بجاي سواران كه تهي شده بودند رسيد دستور داد يك پل چوبي بر رود بستند. باتباع خود گفت: هر كه بمرگ تن مي‌دهد از رود بگذرد و گر نه در جاي خود بماند. فقط هشتصد مرد نبرد با او عبور كردند. چون از نهر گذشت و بدشمن نزديك شد بهريم گفت: تو آنها را نيزه پيچ كن تا بجنگ تو مشغول شوند و ما را آزاد بگذارند. هريم با سواران خود بر آنها حمله كرد تا با هم آميختند و بيكديگر آويختند، سخت بجنگ ادامه دادند تا آنها را از تل فرود آوردند.
قتيبه فرياد زد: مگر نمي‌بينيد كه دشمن تن بگريز داده است. هر كس يك سر از دشمن بياورد صد درهم جايزه خواهد داشت. بسيار سر بريدند و نزد او بردند. يازده تن از بني قريع يازده سر بردند كه يكي بعد از ديگري رسيدند. از هر يك كه مي‌پرسيدند تو از كدام طايفه هستي؟ مي‌گفت: از بني قريع، ناگاه مردي از قبيله ازد رسيد و سربريده پيش انداخت. از او پرسيدند از كدام قبيله هستي؟ گفت: از بني قريع.
جهم بن زحر او را شناخت و گفت: بخدا دروغ مي‌گويد او از قبيله ازد است. قتيبه از او پرسيد چه علت داشت كه تو دروغ بگويي. گفت: چون ديدم هر كه سر آورد گفت:
من قربعي هستم تصور كردم كه اين كلمه بآوردن سر اختصاص دارد (هر كه بايد جايزه بگيرد ملزم است كه آن كلمه را بگويد. مقصود از اين نكته فزوني دليران بني قريع است كه بيشتر از ديگران سر بريدند). خاقان و فرزندش هر دو گريختند و خداوند فتح را نصيب آنها (مسلمين) كرد و او (قتيبه) مژده فتح را براي حجاج نوشت.

بيان صلح قتيبه با سغديان‌

چون قتيبه بر اهل بخاري پيروز شد سغديان از سطوت او بيمناك شدند. طرخون پادشاه سغد (پس از فرار) باتفاق دو سوار بازگشت و بسپاه قتيبه نزديك شد و درخواست كرد كه مردي از سپاهيان بيايد و پيغام او را برساند و با او سخن بگويد، قتيبه حيان نبطي (سردار ديلمي كه بغلط نبطي خوانده مي‌شد زيرا بدو زبان تكلم مي‌كرد و
ص: 148
چون نبط در بين النهرين بدو زبان تكلم مي‌كردند يا از دو نژاد مختلف بودند حيان ديلمي را بر آنها قياس كرده بودند و او در آن زمان داراي تاريخ مهم بود) را نزد او فرستاد. او بتوسط حيان درخواست صلح نمود كه مبلغي فديه و جزيه فوراً و نقداً تأديه كند. قتيبه پذيرفت و پيمان صلح را با او بست و او بازگشت. قتيبه هم باتفاق نيزك برگشت.
(حيان) با حاء بي‌نقطه و ياء تشديد شده كه دو نقطه زير باشد و در آخر آن نون است.

بيان خيانت نيزك و فتح طالقان‌

گفته شده است: چون قتيبه برگشت نيزك از او بيمناك گرديد زيرا پيروزي و كشورگشائي او را ديد و سخت رميد و ترسيد. باتباع خود گفت: من از اين مرد امان ندارم بهتر اين است كه از او اجازه بگيرم و بر گردم. از قتيبه اجازه خواست و باو اجازه داد و در عين حال باو (دوستي او) اميدوار بود (اعتماد داشت). او طخارستان را قصد و شتاب كرد تا بنوبهار (بت‌خانه معروف) رسيد. در آنجا پياده شد. نماز خواند (عبادت كرد) و تبرك نمود. باتباع خويش گفت: من شك ندارم كه قتيبه از اجازه دادن بمن پشيمان شده است، او بمغيره (عامل او) خواهد نوشت كه مرا بازداشت كند.
چنين بود كه قتيبه از رهائي وي پشيمان شد و بمغيرة بن عبد اللّه پيغام داد كه نيزك را بازداشت كند. نيزك باتفاق مغيره هر دو مسافتي رفتند ناگاه نيزك خود را بدره «خلم» رسانيد مغيره ناگزير و نا اميد برگشت و نيزك قتيبه را خلع كرد. سپهبد بلخ و باذان پادشاه مرورود و پادشاه طالقان و پادشاه فارياب و پادشاه جوزجان (همه ملوك الطوائف بودند) نوشت كه آنها هم او را خلع و عصيان را آغاز كنند، همه اجابت كردند، با آنها قرار گذاشت كه در بهار لشكر بكشند و با قتيبه جنگ كنند. بكابل شاه هم نوشت و از او ياري و پناه خواست، اموال و ذخائر خود را هم نزد او فرستاد و از او اجازه خواست كه هنگام لزوم باو پناه ببرد و او هم پذيرفت.
جيغويه پادشاه طخارستان ضعيف و ناتوان بود، نيزك او را گرفت و بند كرد.
ص: 149
دست او را با زنجير زرين بست مبادا او بمخالفت بر خيزد، جيغويه پادشاه (طخارستان) بود و نيزك بنده او محسوب مي‌شد، پس از بند از او آسوده شد. عامل و حاكم قتيبه را از آن سامان طرد كرد، خبر خلع قتيبه قبل از فصل زمستان بخود او رسيد كه در آن هنگام سپاهيان پراكنده شده و بديار خود برگشته بودند. عبد الرحمن بن مسلم برادر خود را با دوازده هزار سپاهي سوي بزوقان فرستاد و باو گفت در آنجا بمان و دست بهيچ كاري مزن تا فصل زمستان بپايان رسد، آنگاه سوي طخارستان برو بدان كه من نزديك تو خواهم بود (مدد خواهد رسيد). چون زمستان پايان يافت قتيبه بنيشابور و ساير بلاد نوشت كه سپاهيان بسيج و سوي او شتاب كنند. لشكرها قبل از موسم رسيدند و او سوي طالقان لشكر كشيد كه پادشاه آن بلاد هم او را خلع و با نيزك متحد شده بود. قتيبه بآن كشور رسيد و جنگ را آغاز كرد و بسياري از مردم را كشت. كشتار عظيمي بود. در مسافت چهار فرسنگ از دو طرف چوبهاي دار را نصب كرد و عده بسياري را در دو جانب جاده بدار كشيد كه همه بيك نسق بهم پيوسته بودند، آن سال قبل از آغاز جنگ نيزك پايان يافت. ما بقيه اين شرح را در وقايع سنه نود و يك خواهيم نوشت بخواست خداوند.

بيان فراز يزيد بن مهلب و برادران او از زندان حجاج‌

گفته شده است: در آن سال يزيد بن مهلب و برادران او از زندان حجاج گريختند.
حجاج بر ستق آباد رفته بود كه لشكري براي جنگ كردها تجهيز و روانه كند زيرا آنها بر كشور فارس غالب شده بودند و آنرا در تصرف داشتند. يزيد بن مهلب و برادرانش عبد الملك و مفضل همراه او و در سپاه او بودند، حجاج آنها را در محلي حبس كرده و گرداگرد آنها خندق مانندي كشيده بود كه نتوانند بگريزند و نگهبانان آنها عده‌اي از شاميان بودند.
او از آنها شش هزار هزار (درهم) مطالبه مي‌كرد و آنها را رنج و شكنجه ميداد.
يزيد با نجابت بر آن شكنجه بردباري مي‌كرد. آن متانت و صبر موجب ملال و رنج حجاج شده بود. بحجاج گفته شد او (يزيد) هدف تير شده بود كه پيكان در ران
ص: 150
و مانده است هر گاه محل زخم را لمس كنند او از شدت درد فرياد مي‌كشد. حجاج دستور داد كه او را با لمس و مس همان زخم شكنجه دهند. چون دست بجاي زخم زدند سخت فرياد كشيد در آن هنگام خواهرش دختر مهلب زن حجاج بود چون فرياد وي را شنيد خود فرياد كشيد و زاري كرد. حجاج او را طلاق داد. بعد از آزار آنها دست برداشت بتأديب آنها پرداخت و آنها بنجات خود از عذاب و زندان ميكوشيدند، مروان برادر ديگر آنها در بصره بود باو پيغام دادند كه چند اسب براي فرار آنها آماده كند. اسبها را بميدان بفرستد و تظاهر كند كه قصد فروش آنها را دارد او هم بدستور آنها عمل نمود. برادر ديگر آنها حبيب در بصره دچار رنج و شكنجه بود، يزيد براي نگهبانان طعام خوب و بسيار طبخ و آماده كرد و بآنها داد. شراب داد كه نوشيدند و مست شدند و سرگرم خوردن و نوشيدن بودند. يزيد لباس آشپز خود را پوشيد و از محبس بيرون رفت. علاوه بر تغيير لباس يك ريش بلند و سفيد براي خود ساخت و بصورت آويخت و خارج شد. يكي از نگهبانان او را بآن صورت و لباس ديد گفت: اين خراميدن يزيد بايد باشد ولي چون ريش سفيد او را ديد آن هم هنگام شب از تعقيب او خودداري و بازگشت. مفضل نيز بيرون رفت و كسي متوجه او نگرديد بكنار رود رسيدند كه در آنجا كشتي آماده حمل آنها بود. يزيد و مفضل هر دو سوار كشتي شدند. عبد الملك نيز بآنها ملحق شد و هر سه برادر گريختند. آن شب را تا صبح مسافتي را طي كردند هنگام بامداد نگهبانان متوجه فرار آنان شدند و بحجاج خبر دادند. حجاج بيمناك شد و تصور كرد كه آنها بخراسان رفته در آنجا خواهند شوريد و كارها را تباه كنند براي قتيبه پيك فرستاد و دستور احتياط داد. چون يزيد بمحل بطائح رسيد خيل باستقبال او رسيد. او و برادرانش سوار شدند و با خود رهنما از قبيله كلب بردند. از طريق سماوه راه شام را گرفتند. دو روز بعد بحجاج خبر دادند كه آنها راه شام را گرفتند. او بوليد بن عبد الملك (خليفه وقت) نوشت و خبر داد. يزيد رفت تا بفلسطين رسيد و بر وهيب بن عبد الرحمن ازدي وارد شد. او مردي كريم (از قبيله خود يزيد بن مهلب) بود. او نزد سليمان بن عبد الملك مقرب و محترم بود. وهيب نزد سليمان رفت و خبر ورود يزيد و برادرانش را داد و گفت: آنها
ص: 151
پناهنده من هستند و از خشم حجاج مي‌ترسند. سليمان گفت: آنها را نزد من حاضر كن آنها در امان هستند، تا من زنده هستم هرگز دست حجاج بآنها نخواهد رسيد. او آنها را حاضر كرد و آنها در جاي امن زيست كردند. حجاج هم بوليد نوشت كه خانواده مهلب عهد و امان خداوند را نقض و خيانت كردند و از دست من گريختند و بسليمان پيوستند. وليد هم از آنها ترسيد و گمان برد كه آنها بخراسان مي‌روند و فتنه و آشوب را بر پا مي‌كنند چون دانست كه آنها پناهنده برادرش سليمان شده‌اند از خشم خود كاست ولي از اين حيث دلتنگ شد كه ديگر مالي از آنها بدست نخواهد آورد. سليمان هم بوليد نوشت كه يزيد نزد من (پناهنده) است. او فقط سه هزار هزار (درهم) بدهكار است زيرا حجاج براي او شش هزار هزار غرامت مقرر كرده و او از اين مبلغ سه هزار هزار پرداخته پس فقط سه هزار هزار مانده و من خود اين مبلغ را خواهم پرداخت.
وليد بسليمان نوشت بخدا قسم من باو امان نخواهم داد مگر اينكه او را نزد من روانه كني. سليمان نوشت اگر من او را نزد تو بفرستم حتماً خودم هم با او همراه خواهم بود.
وليد باو نوشت: بخدا قسم اگر تو همراه او بيائي من باو امان نخواهم داد. يزيد خود گفت: مرا نزد او روانه كن بخدا قسم من ميل ندارم كه سبب دشمني ميان تو و او باشم يا مردم مرا براي دو برادر مايه شوم و نكبت بدانند. مرا روانه كن و بهترين نامه ملاطفت آميز را باو بنويس و با من بفرست. او هم او را روانه كرد و فرزند خود ايوب را با او همراه نمود. وليد دستور داده بود كه او را با غل و زنجير روانه كند. سليمان بفرزند خود دستور داد كه چون بر وليد وارد شويد تو با يزيد هر دو بيك زنجير بسته و بدان بند وارد شويد. او هم چنين كرد و چون وليد حال برادرزاده خود را ديد گفت: كار ما نسبت بسليمان باين اندازه رسيده است؟ ايوب هم نامه پدر را بعم خويش داد و گفت:
اي امير المؤمنين پناه پدرم را مشكن و حال اينكه تو بحفظ پناه و عهد و احترام او از خود او احق و اولي هستي جان من فداي تو باد. اميد كسي را كه پناه ما را بسبب مقام تو موجب نجات خود دانسته بيأس مبدل مكن. كسي كه از ما عزت بخواهد و حال اينكه عزت ما را زاده عزت و عظمت تو بداند نبايد از اين عزت محروم و نا اميد شود وليد هم نامه سليمان را خواند ديد كه او با ملاطفت تعطف و ترحم او را در خواست و تأديه
ص: 152
مال را ضمانت نموده است گفت: ما بر سليمان سخت گرفتيم. آنگاه خود يزيد سخن را آغاز كرد و عذر خواست. وليد هم باو امان داد. او هم نزد سليمان برگشت. وليد هم بحجاج نوشت كه من نتوانستم بيزيد و خانواده او كه پناهنده سليمان هستند كاري بكنم. تو هم (از آزار بقيه خانواده او) خودداري كن. او هم خودداري كرد. ابو- عيينة بن مهلب نزد حجاج بود كه براي او هزار هزار غرامت مقرر شده بود. حجاج از او صرف نظر كرد. همچنين نسبت بحبيب بن مهلب. يزيد بن مهلب هم نزد سليمان ماند.
همواره هدايا را تقديم مي‌كرد و انواع خوراكها را مي‌پخت و مي‌فرستاد (بوسيله آشپز) هر هديه هم كه براي يزيد فرستاده مي‌شد بسليمان مي‌داد. همچنين سليمان متقابلًا هر هديه كه ديگران براي او مي‌فرستادند نصف آنرا بيزيد مي‌داد. هر كنيز زيبائي را كه مي‌پسنديد بيزيد مي‌داد.

بيان بعضي حوادث‌

در آن سال مسلمة بن عبد الملك كشور روم را قصد و غزا كرد. پنج قلعه محكم را كه در سوريه است گشود. عباس بن وليد نيز بقصد غزا لشكر كشيد تا به ارزن در سوريه رسيد. وليد بن عبد الملك قرة بن شريك را بايالت مصر منصوب كرد آن هم پس از عزل برادر خود عبد الملك بن عبد الملك از ايالت مصر. در آن سال روميان خالد بن كيسان دريادار (مسلمين) را گرفتار كردند. پادشاه روم او را بعنوان هديه بوليد اهداء و آزاد كرد. در آن سال عمر بن عبد العزيز كه امير مكه و مدينه بود امير الحاج شد.
امير عراق و خاور (سراسر ايران) حجاج بن يوسف و عامل او در بصره جراح بن عبد اللّه حكمي بود، قاضي بصره هم عبد الرحمن بن اذينه و والي خراسان قتيبة بن مسلم و امير مصر قرة بن شريك بودند. در آن سال انس بن مالك انصاري وفات يافت، گفته شد او در سنه نود و دو در گذشت يا در سنه نود و سه. عمر او نود و شش سال بود. گفته شده است سن او صد و شش يا هفت سال بود. در آن سال ابو العاليه رياحي در ماه شوال وفات يافت.
نصر بن عاصم ليثي نحوي (علم نحو) هم در آن سال درگذشت. او علم نحو را از ابو الاسود دؤلي آموخته بود. گفته شده است در سنه نود وفات يافت (احتياجي بترديد ندارد زيرا
ص: 153
همان سال نود بود كه حوادث آنرا نقل كرده است نه سال ديگري كه توضيح لازم داشته باشد